و من برا ی زندگی، تو را بهانه می کنم
در من هزار قاصدک تنها
در حسرت نسیم شما مردند !
این زندگی به مرگ شباهت داشت
پیراهن سیاه به تن کردم
هم سوگوار عمر خودم بودم
هماینکه سوگوار شما بودم
حرف بزن ، ابر مرا باز کن
دیرزمانی ست که بارانی ام
حرف بزن، حرف بزن، سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
من وسعت این جهان را نمیخواهم
تنگنای آغوش تو را میخواهم
من می روم تا عشق سهم دیگران باشد
این عشق را می خواستم روزی به هر قیمت
حالا نمی خواهم اگر هم رایگان باشدبی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
صبوری کن که پایان حکایت خوب خواهد شد
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
آه ای غم!
آیا زانوهایت که بر سینههای ما نشسته، به درد نیامده؟»