ولی می دانی تاخ ترین اتفاقی که بینمان افتاد چه بود،
اینکه دو تا غریبه شدیم که همه چیز را می دانند.
میخوام تبدیل بشم به نبودن طولانی،
اسمم که بیاد بگن، اون؟
خیلی وقته ازش خبری نیست...
اصلا معلوم نیست کجاست.
از اونی که توی خستگی و خواب و بیداریات
گوشیت رو محکم می چسبیدی
تا ویبره گوشیت بیدادت کنه
و پیامش رو بی جواب نزاری،
چه خبر؟
دگر بعد تو عاشقی ممنوع، زندگی ممنوع، دیوانگی ممنوع است
دگر بعد تو حال خوش ممنوع، فال خوش ممنوع، دلدادگی ممنوع است
آدم ها ممکنه خیلی ها رو دوست داشته باشن، ولی عاشق یه نفر میشن.
تو برای من اون یه نفر بودی،
ومن برای تو ، یکی از اون خیلی ها.
چگونه از شبیه شدن به کسانی که از آنها نفرت داریم می ترسیم، و چگونه ترس هایمان همیشه به سرمان می آیند.
انگار که قانونی نانوشته ، ما را در همان مسیری که پدران و مادرانمان در آن گام برداشته اند راه می برد. مثل داستانی که تکرار می شود و ما حتی در داستان زندگی خود نمی توانیم تغییری بدهیم.
مثل عروسک خیمه شب بازی که دست هایی حرکت مان می دهد. دست های سرنوشت ، تقدیر، طبیعت ، خون و خوی آبا و اجدادی مان، یا دست های بی رحم آفریننده.
وقتی من نباشم ، شب هاچه کسی او را از کابوس های شبانه اش بیدار خواهد کرد؟
کابوس هایی که من باعث آن هستم .
پس پیری اینجوری بود.
به دردهایت عادت می کنی. جزیی از زندگیت می شوند.
شب ها دلت دیگر آغوش کسی را نمی خواهد. حتی تصور هم آغوشی هم حالت را بهم می زند.
به یک رضا و تسلیم از سر ناچاری می رسی. چون خسته تر از آن هستی که بخواهی چیزی را عوض کنی.
خواب هایم را به یاد نمی آورم. صبح که بیدار می شوم، به یاد نمی آورم چه خوابی دیده ام.
فراموشی به خواب هایم هم سرایت کرده انگار. فراموشی، یک خواب بدون رویا، یک زندگی بدون خاطره.
یک زمانی خواب هایم رنگی بود. خواب هایم را بیشتر از بیداری دوست داشتم . بعدها خواب هایم تاریک شدند. پر از شب ، خانه های تاریک، چراغ های خاموش.
و حالا توی تاریکی فرو می روم. تاریکی فراموشی.
دلم تنگ می شه برای روزهای بی دغدغه ای که نزدیک عصر از درد به خواب می رفتم. وقتی بیدار می شدم هوا تاریک شده بود.بدون اینکه بلند شوم، توی اتاق نیمه تاریک به صداهای بیرون گوش می دادم.
صدای مامان که داشت توی حیاط چیز می شست یا توی آشپزخانه آشپزی می کرد.
دوست داشتم زمان در آن لحظه متوقف می شد و من همان طور آنجا دراز می کشیدم؛ بدون دغدغه فردا و فرداها، و به صدای زندگی گوش می دادم.
کاش مادرم برای همیشه همان طور جوان و سالم و قوی باقی می ماند.کاش اینقدر برای همه چیز دیر نمی شد.