۶۱۵

از من فقط خبر داشت، همین

مثل مردمی که می دانند جایی از جهان جنگ است...


۶۰۸

زخم های بی نظیری به تن دارم.

اما تو مهربان ترین شان بودی...

عمیق ترین شان...

عزیزترین شان...


۶۰۶

قصه ها که تمام می شود ،آدمها به کجا می روند...؟


۶۰۲

چه شکلی میشه که یه آدم یادش بره 

با چی خوشحال می شده؟!

من یادم رفته.


۵۹۸

اگر مرگم فرا رسید و تو را ندیدم...

فراموش نکن من دیدار تو را آرزو کردم.


۵۹۲

وسط یه راهی منو ول کردی و رفتی،

که کل مسیر رو به خاطر تو اومده بودم...


۵۸۹

از وقتی تو برآورده نشدی، 

دیگر آرزو نکردم....


۵۷۶

سلام دورها !

چرا همه چیزهای خوب در شما اقامت دارند؟


۵۷۲

ولی می دانی تاخ ترین اتفاقی که بینمان افتاد چه بود،

اینکه دو تا غریبه شدیم که همه چیز را می دانند.


۵۶۸

وقتی فهمیدید یکی بهتون دروغ گفته،

دلیلش رو نپرسید...

البته اگه دوست دارید یه دروغ دیگه نشنوید!



۵۶۷

میخوام تبدیل بشم به نبودن طولانی،

اسمم که بیاد بگن، اون؟

خیلی وقته ازش خبری نیست...

اصلا معلوم نیست کجاست.


۵۶۶

از اونی که توی خستگی و خواب و بیداریات 

گوشیت رو محکم می چسبیدی

 تا ویبره گوشیت بیدادت کنه 

و پیامش رو بی جواب نزاری، 

چه خبر؟


۵۶۴

یعنی ما این همه مسیر رو رفتیم

تا دوباره مثل غریبه ها باشیم!؟


۵۶۰

و در نهایت

کسی قلبت را می شکند که به او گفته بودی

از شکسته شدن، خسته شدی!



۵۵۴

دگر بعد تو عاشقی ممنوع، زندگی ممنوع، دیوانگی ممنوع است

دگر بعد تو حال خوش ممنوع، فال خوش ممنوع، دلدادگی ممنوع است


۵۵۱

چه روزها که بدون تو سالها شد و رفت


۵۴۶

مرغ عشق ها هم پیدا نکردند

فال آمدنت را

من که گنجشکی پاپتی ام.


۷۱۹

آدم ها ممکنه خیلی ها رو دوست داشته باشن، ولی عاشق یه نفر میشن.

تو برای من اون یه نفر بودی،

و‌من برای تو ، یکی از اون خیلی ها.


۶۱۴

خوشا بحال کسی که تو سهم او باشی


00000

چگونه از شبیه شدن به کسانی که از آنها نفرت داریم می ترسیم، و چگونه ترس هایمان همیشه به سرمان می آیند. 

انگار که قانونی نانوشته ، ما را در همان مسیری که پدران و مادرانمان در آن گام برداشته اند راه می برد. مثل داستانی که تکرار می شود و ما حتی در داستان زندگی خود نمی توانیم تغییری بدهیم.

مثل عروسک خیمه شب بازی که دست هایی حرکت مان می دهد. دست های سرنوشت ، تقدیر، طبیعت ، خون و خوی آبا و اجدادی مان، یا دست های بی رحم آفریننده.


000

وقتی من نباشم ، شب هاچه کسی او را از کابوس های شبانه اش بیدار خواهد کرد؟
کابوس هایی که من باعث آن هستم .


0000000

پس پیری اینجوری بود.

به دردهایت عادت می کنی. جزیی از زندگیت می شوند.

شب ها دلت دیگر آغوش کسی را نمی خواهد. حتی تصور هم آغوشی هم حالت را بهم می زند.

به یک رضا و تسلیم از سر ناچاری می رسی. چون خسته تر از آن هستی که بخواهی چیزی را عوض کنی.


000

خواب هایم را به یاد نمی آورم. صبح که بیدار می شوم، به یاد نمی آورم چه خوابی دیده ام.

فراموشی به خواب هایم هم سرایت کرده انگار. فراموشی، یک خواب بدون رویا، یک زندگی بدون خاطره.

یک زمانی خواب هایم رنگی بود. خواب هایم را بیشتر از بیداری دوست داشتم . بعدها خواب هایم تاریک شدند. پر از شب ، خانه های تاریک، چراغ های خاموش.

و حالا توی تاریکی فرو می روم. تاریکی فراموشی.


000

دلم تنگ می شه  برای روزهای بی دغدغه ای که نزدیک عصر از درد به خواب می رفتم. وقتی بیدار می شدم هوا تاریک شده بود.بدون اینکه بلند شوم، توی اتاق نیمه تاریک به صداهای بیرون گوش می دادم.

صدای مامان که داشت توی حیاط چیز می شست یا توی آشپزخانه آشپزی می کرد.

دوست داشتم زمان در آن لحظه متوقف می شد و من همان طور آنجا دراز می کشیدم؛ بدون دغدغه فردا و فرداها، و به صدای زندگی گوش می دادم.

کاش مادرم برای همیشه همان طور جوان و سالم و قوی باقی می ماند.کاش اینقدر برای همه چیز دیر نمی شد.


51

آرام
شده‌ام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگ‌هایش را

باد برده باشد!