سلام بر آنان که زندگی مجبورمان کرد بی آنها روزگار بگذرانیم
حال آنکه آنها، در قلب مان زیباترین داستان ها بودند.
می دانم چرا هیچ گاه به یاد من نیستی،
من زخمی بر روحت به یادگار نگذاشتم که با هر تلنگری یادم بیفتی.
انسان به زخم ها بیشتر می اندیشد تا مرهم ها.
ولی می دانی تاخ ترین اتفاقی که بینمان افتاد چه بود،
اینکه دو تا غریبه شدیم که همه چیز را می دانند.
میخوام تبدیل بشم به نبودن طولانی،
اسمم که بیاد بگن، اون؟
خیلی وقته ازش خبری نیست...
اصلا معلوم نیست کجاست.
از اونی که توی خستگی و خواب و بیداریات
گوشیت رو محکم می چسبیدی
تا ویبره گوشیت بیدادت کنه
و پیامش رو بی جواب نزاری،
چه خبر؟
خدایا مطمئنی که ما رو با پیامبرای اولوالعزمت اشتباه نگرفته ای؟
این حجم از آزمایش و بلا و امتحان واسه بنده های عادیت آخه؟
پدرم در طول عمرش یک رکعت نمازش یا یک روز روزه اش قضا نشده . از زمانی که من به یاد دارم ، نماز شبش ترک نشده . تا آخرین روز عمر پدرش، دو زانو جلوش می نشست و از حرف اون برنمی گشت. یک ریال پول حروم نزاشته وارد زندگیش بشه، تا حالا واسه یه چیز دنیوی به تو رو ننداخته .
حالا یک بار اونم بخاطر ماها یک چیزی ازت میخواد.
خدای بابا ! نزار پدرم پیش هر کس و ناکس و دوست و دشمن خوار و خفیف بشه.
من از دنیا تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟
مثل آدمایی که از جنگ ترکش توی تنشون جا مونده و هر از گاهی تکون می خوره، من هم ترکش هایی از گذشته توی قلب و روحم جا مونده که هر از گاهی درد می گیره.
به خاطر هیچ چیز دیگه ای هم نری جهنم
بخاطر چراغ هایی که تو تموم این سال ها توی چشماش روشن و خاموش کردی حتما خواهی رفت.
چراغ هایی که هر بار کم سوتر میشن.
همه آدم های دور و برم ترسیده اند انگار
از بار مسئولیتی که هر آن ممکن است بر دوششان بیفتد.
همه شان دارند فرار می کنند .
و در فرار کردنشان از هم سبقت می گیرند.
از اینجا که نگاهشان میکنم چقدر خنده دارند.
فریاد مرا گرچه سرانجام شنیدی
ای دوست! به داد دل من دیر رسیدی
از یاد ببر قصه ی ما را هم از امروز
درباره ی ما هرچه شنیدی نشنیدی