من همسن چین و چروک دستای توام
من باعث راه نرفتن پاهای توام
من دیروز سیاهی موهای توام
من تنها دلیل عشق فردای توام
از یکی دیگر از کابوس های شبانه ام بیدار شده ام...
می ترسم...
وحشت کابوس نه...وحشت دیوانه شدن
دارم دیوانه میشوم....
می ترسم...
انگار هزار سال پیش بود که اینجا می نوشتم.
فقط نوح نبود که هزار سال زندگی کرد. بر ما همه، هزار سال گذشته است و نمی دانیم. وگرنه چرا وقتی به پشت سرمان نگاه می کنیم از خود می پرسیم کی این همه راه را رفته ایم ؟ کی اینهمه دیر شد که دیگر فرصت بازگشت نداریم؟ باید هزار سال زندگی کرده باشیم برای اینهمه پیر شدن دلهایمان و فرسودن احساسمان.
مثل مرده ای که برخواسته و در گور خود نشسته ، از خاطر برده که چه بر او گذشته است.
خدایا مطمئنی که ما رو با پیامبرای اولوالعزمت اشتباه نگرفته ای؟
این حجم از آزمایش و بلا و امتحان واسه بنده های عادیت آخه؟
کسی که شیره جان می مکید من بودم
کسی که روح به تنم می دمید، مادر بود
* این روزها منم که دارم از شیره جان و روحم به او می بخشم و از روح و جسم خسته ام مایه میزارم تا روح زندگی رو بهش برگردونم.
سالی که گذشت چیزهایی رو تجربه کردم که هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم.چیزهایی که حتی نمی تونم بیانشون کنم.
از آدمها چیزهایی دیدم که باورش برام سخت بود. انگار یک نقاب از روی همه چیز و همه کس برداشته شده .
و شوکه شده ام واقعیتش. یک شکل دیگه زندگی رو تجربه می کنم انگار. همه چیز وارونه شده انگار. توی یک سرگیجه گرفتار شدم انگار.
آدم ها آدم ها آدم ها... معماهای حل نشدنی... موجودات ناشناخته...صدها چهره دارند انگار...هیچ وقت نشناخته بودمشون
تمام رشته هایی که قلبم رو بهشون متصل می کرد پاره شده انگار...انگار...انگار
سرگبجه...سرگیجه...سرگیجه
بیمارستان که بودیم آماده بودم برای رفتن. هیچ ترسی نداشتم. هیچ چیزی که من و به زندگی پیوند بده نمونده . هیچ کس...هیچ چیز...هیچ
سبک شده بودم... جدا...بریده...گسیخته
پایان این داستان شاید نزدیکه
پدرم در طول عمرش یک رکعت نمازش یا یک روز روزه اش قضا نشده . از زمانی که من به یاد دارم ، نماز شبش ترک نشده . تا آخرین روز عمر پدرش، دو زانو جلوش می نشست و از حرف اون برنمی گشت. یک ریال پول حروم نزاشته وارد زندگیش بشه، تا حالا واسه یه چیز دنیوی به تو رو ننداخته .
حالا یک بار اونم بخاطر ماها یک چیزی ازت میخواد.
خدای بابا ! نزار پدرم پیش هر کس و ناکس و دوست و دشمن خوار و خفیف بشه.
من از دنیا تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم؟
موهامو زدم .
فکر میکردم کف حموم میشینم و زیر گریه میزنم. ولی برعکس سبک شدم. انگار یه بار چندین ساله از رو دوشم برداشته شد.
نمی دونم شاید بعدتر براش عزاداری کنم.
مثل آدمایی که از جنگ ترکش توی تنشون جا مونده و هر از گاهی تکون می خوره، من هم ترکش هایی از گذشته توی قلب و روحم جا مونده که هر از گاهی درد می گیره.
《 رَبَّنَا وَ لَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا》
خدایا این بار داره بیش از حد توان مون میشه
داریم زیر این بار له میشیم
توی داستان حضرت موسی یه جایی هست که موسی یک نفر رو غیرعمد کشته و از شهر و دیارش آواره شده ، توی اون لحطه ای که هیچ کس و هیچ جایی برای پناه بردن نداره دعا میکنه :
" رب إنی لما أنزلت إلی من خیر فقیر "
یعنی خدایا به هر خیری که برایم بفرستی محتاجم .
و بعد خداوند توی اون شهر و دیار غربت، موسی رو سر و سامان میده.
خدایا حالا من برای برادرم " رب انی ..." می خوانم. به امید اینکه برایم اجابت کنی همانگونه که برای حضرت موسی اجابت کردی.
که تو بر بندگانت مهربانی.
به خاطر هیچ چیز دیگه ای هم نری جهنم
بخاطر چراغ هایی که تو تموم این سال ها توی چشماش روشن و خاموش کردی حتما خواهی رفت.
چراغ هایی که هر بار کم سوتر میشن.
همه آدم های دور و برم ترسیده اند انگار
از بار مسئولیتی که هر آن ممکن است بر دوششان بیفتد.
همه شان دارند فرار می کنند .
و در فرار کردنشان از هم سبقت می گیرند.
از اینجا که نگاهشان میکنم چقدر خنده دارند.
یک زمانی خوندن قصه زندگی آدم ها رو دوست داشتم. نمی دونم لابلای اون ها چه چیزی رو جستجو می کردم. شاید عشق ، امید ، فرصت زندگی و چیزهایی رو که خودم تجربه نکرده بودم در اونها می جستم.
ولی امروز تمام داستان ها و ماجرای تمام زندگی ها و عشق ها برام ، کلیشه ای، تکراری، و پر از ابتذال روزمرگی هستند.
《وَتَرَى النَّاسَ سُکَارَى وَمَا هُمْ بِسُکَارَى》
و مردم را بینی ( از هول قیامت) گویی مست اند ، در حایکه مست نیستند.
* آدم ها این روزها از فرط هول مرگ و ترس این بیماری چقدر مصداق این آیه شده اند.
خدایا شکر
که غم ها و بیماری هامون رو دائمی قرار ندادی
درسته که هیچ وقت پیمانه مون از غم خالی نیست
ولی باز خوبه کهدردی میاد
دردی میره
غمی میاد
غمی میرهنسخه صوتی کتاب " انت لی" رو گوش میدم این روزها.
و سعی می کنم کتاب Game of thrones رو به پایان برسانم. کتابش به اندازه سریالش جذاب نبود . به جای این دو جلد می تونستم دو تا از کتاب های کلاسیک رو بخرم که بیشتر مورد علاقم هست.
کتاب های کلاسیکی که تصمیم به خریدشون دارم :
Pride and prejudice
Emma
Wuthering heights
Jane air
Thess of the d'urbervilles
چند روز پیش دیدم آفتاب، لب پنجره، روی گلدان هایم افتاده است.
این یعنی که خورشید کم کم دارد مایل می تابد ، یعنی که چیزی تا پاییز نمانده است.
مامان همیشه می گفت:
" آدام گرک قاباغینا گلنه متحمل اولا "
حالا می بینم راست می گفت.
جز این راه رستگاریی نیست.
لطفا چشمها ، خوابها و خاطره هایم رو به من پس بده.
می خواهم دنیا را همان طوری که سال ها می دیدم ببینم .
می دانم آن بیرون دنیا مثل همیشه زیبا و شگفت انگیز و پر از سحر و رمز و راز است ؛مثل دنیای نوجوانی و ابتدای جوانی ام.
ولی پرده ای که روی چشمها و ذهنم افتاده است نمی گذارد دنیا را همان طوری که به خاطر دارم ببینم.
نگذار فراموشی خواب و بیداری ام را در بربگیرد و مثل سیه چاله ای مرا به درون خود بکشد. دستم را بگیر . مرا از این سیاهی که دارد دنیایم را فرامی گیرد بیرون بکش.
دلم برای مثل همیشه دیدن تنگ شده است. دلم برای یک نفس آرامش تنگ شده است.
به این "من" جدید عادت کن
به این "من" بعد از کرونا
به این حملات ضعف و خستگی گاه و بیگاه
شاید دیگه هیچ وقت آدم قبلی نشی. باید عادت کنی باهاشون زندگی کنی.
در من غم آرامی هست که همه چیز را به امان خدا رها کرده است
در من غم آرامی است که از تلاطم افتاده است
دریا هنوز هست و موج ها رفته اند
طوفان هر چقدر هم که سهمگین باشد یک جا تمام مى شود
یا در این طوفان میمیریم با با غم آرام و عمیق و ساکتی پا بیرون می گذاریم
هیچکس، هیچوقت، به همان چیزی که پیش از طوفان بوده است بر نمی گردد
من هنوز عاشق رنگ و بوم و گندم زارم
من هنوز عاشق دریایی ام که روزی موج های بلندی داشت فقط ساکت تر، مات تر، تسلیم تر.
در زادگاهم
درختان گردو بار داده اند
درختان آلو بارداده اند
زنان و میشان بارداده اند
ابران وبادان بار داده اند
در زادگاهم
کسی به گورستان رفته است
کسی از بیابان بازگشته است
هنوز منم
نشسته در انتظار
نه رفته ؛ نه باز گشته
آواز نخوانده
بار نداده ام.