رویای فردا ، مایه شادی است. اما شادی فردا چیز دیگری است.
و خوشبختانه هیچ چیز آن به رویایی که از آن در سر می پروردیم ، مانند نیست.
ناتانائیل ، همچنان که می گذری ، به همه چیز نگاه کن و در هیچ جا درنگ مکن. به خود بگو که تنها خداست که گذرا نیست.
《 تنها خداست که گذرا نیست.》
گمان نمی کنم هیچ وقت کسی عمدا به صدای ساعت گوش بدهد. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی ، بعد یک ثانیه تیک تاک می تواند بدون وقفه در ذهنت ، رژه طولانی و رو بزوال زمانی را که نمی شنیدی بوجود بیاورد.
من این ساعت را به تو می دهم ، نه برای اینکه به یاد زمان باشی ، بلکه برای آنکه گاه و بیگاه بتوانی زمان را فراموش کنی و تمام نَفَسَت را برای فتح آن حرام نکنی.
هیچ نبردی فتح نمی شود، حتی در هم نمی گیرد. میدان نبرد، تنها، ابلهی و نومیدی بشر را به رخش می کشاند. و پیروزی ، خیال باطل فیلسوف ها و احمق هاست .
اما در پایان اندوهت به شادی و آرامش بدل می شود، و اشک های تلخت ، اشک های اندوه لطیف خواهد بود که دل را می پالاید و از گناه می رهاند.
ﻓﮑﺮ ﺯﻧﺪگی ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﯿﺪ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺍﻧﺲ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﻧ ﯿﺎﯼ ﺩ ﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩِ ﻣـﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺭ ﺩ؟
حس ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍ ﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ، ﺑﺮﺍ ﯼ ﯾﮑﺪﺳﺘﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﯼ ﺑﯿﺤﯿﺎ، ﭘﺮﺭﻭ، ﮔﺪﺍﻣﻨﺶ، ﻣﻌﻠﻮﻣﺎ ﺕ ﻓﺮﻭﺵ و ﭼﺸﻢ ﻭ ﺩﻝ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺧﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
چشمهایش به حالتی شگفت زده، باز بودند. چنانکه گویی دیوارها هم مایه تعجب او می شدند. هوا هم. روز و شب هم.
و انگار از این که بود ، راه می رفت، نفس می کشید و سرما را تا دل استخوان هایش احساس می کرد، در شگفت بود.
انگار از اینکه مادری او را زاییده است، شیرش داده و بزرگش کرده است، به حیرت بود.
چنین چیزی راست است؟ ممکن است؟ چقدر چیزهای عجیب و باورنکردنی در این دنیا پیدا می شوند.
دانایی مثل تیزاب است و قلب انسان را می خورد و مرد دانا نمی تواند مثل دیگران، نادان شود و خود را به حماقت بزند.
کسی که احمق است از نادانی خود رنج نمی برد، ولی آنکس که حقیقتی را دریافته نمی تواند خود را همرنگ احمق ها نماید.
دانایی مثل تیزاب است و قلب انسان را می خورد و مرد دانا نمی تواند مثل دیگران، نادان شود و خود را به حماقت بزند.
کسی که احمق است از نادانی خود رنج نمی برد، ولی آنکس که حقیقتی را دریافته نمی تواند خود را همرنگ احمق ها نماید.
یک انسان را اگر گرفتار اندوه نمایید از کرده های گذشته پشیمان می شود ،
ولی همین که اندوه او از بین رفت،به وضع اول برمی گردد و همانطور خودخواه و بیرحم می شود.
آنها به حیطه قوانینی تجاوز کردند که تعیین می کردند چه کسی باید دوست داشته شود و چگونه و تا چه اندازه.
آمو گفت: " می دانی وقتی آدم ها را آزرده کنی چه اتفاقی می افتد؟
وقتی آدم ها را آزرده می کنی، آنها تو را کمی کمتر دوست خواهند داشت."
شازده کوچولو گفت :گلی هست...
و من گمان می کنم که آن گل مرا اهلی کرده است.
روباه گفت: اگر آدم گذاشت اهلیش کنند،
بفهمی نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشد.
روباه گفت :آدمها این حقیقت را فراموش کردهاند
اما تو نباید فراموش کنی
تو هر چه را اهلی کنی، برای همیشه در برابر آن مسئولی.
روباه گفت: تو اگر دوست می خواهی، مرا اهلی کن.
شازده کوچولو پرسید :اهلی کردن یعنی چه؟
روباه پاسخ داد :یعنی علاقه ایجاد کردن.
وقتی تقدیر بر سینه اش نشست آرام می گیرد.
همان خط لبه کاغذ.
آیا بدونِ کسی که دوستش داشتهای، قادر به زندگی بودن، به معنای این است که او را کمتر از آن چه فکر میکردی دوست داشتی؟
« دوستی یک زن و مرد هیچ وقت ساده نیست .»
آنکه عفیف تر است، بی دفاع تر است.
باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد !
پیش از آنکه بمیریم که نباید بمیریم!
و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟
اما تا به حال درباره آنان که میروند فکر کردهای؟
وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد.
معنایش این است که دیگر عاشق نیستیم.
تیرسیاس: چون نمیذاره از چیزای خطرناک بترسی!
تصمیمِ اولی که به ذهنت میزند،
با همهی جان گرفته میشود.
تصمیمِ دوم با عقل و تصمیمِ سوم با ترس...
_ با آدمها نیز آدم احساس تنهایی میکند.
آخر من بدبخت چرا نمیتوانم؟
گل گفت:باد به اینور و آنورشان می برد!
این بی ریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده!
زمانه که سخت می گیرد،
شروع می کنیم به کوتاه کردن
ناخن ها،موها، حرف ها، رابطه ها!