۶۱۲

یک پاییز، یک زمستان،  یک بهار و یک تابستان را اینجا سپری کردم.

از این پس همه چیز تکراری است.


۵۹۱

دیر شدن یعنی

برای خاطره ساختن

پیر شده ام.


۵۸۶

انگار هزار سال پیش بود که اینجا می نوشتم.

فقط نوح نبود که هزار سال زندگی کرد. بر ما همه، هزار سال گذشته است و نمی دانیم. وگرنه چرا وقتی به پشت سرمان نگاه می کنیم از خود می پرسیم کی این همه راه را رفته ایم ؟ کی اینهمه دیر شد که دیگر فرصت بازگشت نداریم؟ باید هزار سال زندگی کرده باشیم برای اینهمه پیر شدن دلهایمان و فرسودن احساسمان.

مثل مرده ای که  برخواسته و در گور خود نشسته ، از خاطر برده که چه بر او گذشته است.


۵۸۰

جز عشق چه چیزی ارزش نوشتن دارد؟

عشق نیست و این دفترها تا همیشه خالی می مانند.


۵۷۹

هنوز زنده ام.

فکر کردم که تاب نمیارم،  ولی تاب آوردم.


۵۷۶

باشه اون با اون صدای بلندش وکیل شما باشه

وکیل ما هم خدا باشه.


۵۷۵

در بدترین حالت باز گزینه ای به نام خودکشی رو روی میز دارم.


۵۷۴

احساس گوسفندی رو دارم که به قربانگاه می برنش


۵۷۱

دوباره قلمو به دست گرفتم


۵۷۰

خیلی ها از زندگیم حذف شدند. نمی بخشمشون که باعث شدن اینقدر تنها بشم. 


۷۳۳

امشب به جای تمام شب بیداری کشیدن های مادرم .


۷۳۰

موهامو زدم . 

فکر میکردم کف حموم‌ میشینم و  زیر گریه میزنم. ولی برعکس سبک شدم. انگار یه بار چندین ساله از رو دوشم برداشته شد.

نمی دونم شاید بعدتر براش عزاداری کنم.


۷۲۹

مثل  آدمایی که از جنگ  ترکش توی تنشون جا مونده و هر از گاهی تکون می خوره، من هم ترکش هایی از گذشته توی قلب و روحم جا مونده که هر از گاهی درد می گیره.


۷۲۴

به خاطر هیچ چیز دیگه ای  هم نری  جهنم 

بخاطر چراغ هایی که تو تموم این سال ها توی چشماش روشن و خاموش کردی حتما خواهی رفت.

چراغ هایی که هر بار کم سوتر میشن.

۷۰۷

یک زمانی خوندن قصه زندگی آدم ها رو دوست داشتم. نمی دونم لابلای اون ها چه چیزی رو جستجو می کردم. شاید عشق ، امید ، فرصت زندگی و چیزهایی  رو که خودم تجربه نکرده بودم در اونها می جستم.

ولی امروز تمام داستان ها و ماجرای تمام  زندگی ها و عشق ها برام ، کلیشه ای، تکراری، و  پر از ابتذال روزمرگی  هستند. 


۶۹۷

چقدر این احساس آشناست ، چقدر  این اواخر توی نگاه و صدا و حرف های آدم ها ، اون رو حس می کنم. 

و این فکر که  پشت این اتفاق ها هیچ حکمتی نیست و فقط نتیجه اشتباهات آدم هاست، تحملش رو سخت تر می کنه برام. 


۶۵۴

خدا هیچ وقت دیر نمی کند.


خیلی دیر کردی ...

خیلی دیر شد


۶۳۵

سلسله های مهم ترک زبان در ایران :

۱. غزنویان

۲. سلجوقیان

۳. خوارزمشاهیان

۴. صفویان

۵. افشاریان

۶. قاجاریان


سلسله های مهم فارسی زبان ایران :

۱. هخامنشیان

۲. اشکانیان

۳. ساسانیان

۴.صفاریان

۵. سامانیان


* فقط محض یادآوری 


۶۳۳

و درون قلبم جاهای تاریکی است که حتی عشق هم دیگر نمی تواند آنها را روشن سازد.

دیگر هیچ گاه نمی توانم کسی را با تمام قلبم دوست بدارم.


۶۲۲

یا عزیز یا عزیز یاعزیز

ذلّت بعظمتک جمیع خلقک

فکفنی شرّ خلقک


و در صدر اون "خلقک" من رو از شر خودم و حماقت هام حفظ کن. آمین


۶۱۷

 متولد برج سرطان هست.


۶۱۲

چند روز پیش دیدم آفتاب،  لب پنجره،  روی گلدان هایم افتاده است.

این یعنی که خورشید کم کم دارد مایل می تابد ، یعنی که چیزی تا  پاییز نمانده است. 


۶۱۱

به گمانم مادرم
خواهر اولی را از عصاره صافی و سادگی جوانی اش آبستن شد
خواهر دومی را از صبر خود 
سر سومی باید از کسی لقمه گرفته باشد

چون این همه  بدنهادی در مادرم سراغ ندارم

و مرا ازخشم فرو خفته آن روزهایش 
پر از کینه
پر از نفرت


۶۱۰

و فکر کن که آن دنیا تکراری از این روزهایت برای ابدیت باشد.


۶۰۹

یانسین چراغلاری
گلسین ایشیکلاری
یکی از قشنگ ترین دعاهایی که مامان می کنه
اینکه بدونی چراغ خونه عزیزانت جایی اون دورها روشن  و خونه دلشون آباده

همین کافیه که دلت از بابت اونها قرص باشه

که هستند، که خوش اند، که چراغ خونه شون روشنه


۶۰۲

دیشب توی خوابم مار می دیدم . مارهای سیاه کوچک و بزرگ

مار تعبیرش " دشمن خانگی " هست. چقدر دور و برم آدم مارصفت هست. چقدر از نزدیکانم ضربه خورده ام. 

۵۹۴

مامان همیشه می گفت:

" آدام گرک قاباغینا گلنه متحمل اولا "

حالا می بینم راست می گفت. 

جز این راه رستگاریی نیست.


۵۹۳

خدایا رفتار و گفتارم را مناسب و شایسته سن و سال و موهای سفیدی که روی سرم روییده اند بگردان. آمین !



۵۹۲

یک بار گفتم خدایا بزرگم کن . 

به گمانم این مصایب نتیجه آن دعا باشد.


۵۹۰

 لطفا چشمها ، خوابها و خاطره هایم رو به من پس بده.

می خواهم دنیا را همان طوری که سال ها می دیدم ببینم .

می دانم آن بیرون دنیا مثل همیشه زیبا و شگفت انگیز و پر از سحر و رمز و راز است ؛مثل دنیای نوجوانی  و ابتدای جوانی ام.

ولی پرده ای که روی چشمها و ذهنم افتاده است نمی گذارد دنیا را همان طوری که به خاطر دارم ببینم.

نگذار فراموشی خواب و بیداری ام را در بربگیرد و مثل سیه چاله ای مرا به درون خود بکشد. دستم را بگیر . مرا از این سیاهی که دارد دنیایم را فرامی گیرد بیرون بکش. 

دلم برای مثل همیشه دیدن تنگ شده است. دلم برای یک نفس آرامش تنگ شده است. 

۵۸۹

اینکه وقتی تلفنی باهاشون حرف میزنم زبونم نمی چرخه دایی و خاله صداشون بکنم.


۵۸۷

خدایا 

من کی وقت کردم اینقدر بد بشم؟!


۵۸۶

کتاب ترکی   Kirmizi saçli kadin  از ‌ Orhan Pamuk  رو خوندم.

کتاب جذبم نکرد. آن سحرانگیزی دو کتاب قبلی ارهان پاموک رو نداشت. و شاید من از احساس خالی شده ام ، کی می دونه؟


۵۸۲

به این "من" جدید عادت کن

به این "من" بعد از کرونا

به این حملات ضعف و خستگی گاه و بیگاه

شاید دیگه هیچ وقت آدم قبلی نشی. باید عادت کنی باهاشون زندگی کنی.

۵۸۵

یک آدم دیگه از زندگیم حذف شد.


۵۸۴

هر وقت میخواهم دعای بد بکنم ، یاد انتقام سخت  می افتم.



۵۸۳

ببخش که خواهر بزرگتر خوبی برات نبودم

ببخش که برات خواهری نکردم

ببخش که گند زدم به زندگیت

ببخش که به آتیش من سوختی

دورت بگردم

یعنی میشه خوشبختی و خنده از ته دلت رو ببینم 


۵۶۹

خدایا  وقتی تو من رو زیر دست و پا انداختی

نمی تونم از آدمها گله کنم که از روم رد شدند


۴۶۶

انگار کسی نفرینم کرده :

" سنی گوروم گرفتار اولاسان "


۴۵۳

از خدا گریزی نیست

تو باید پیشش کوتاه بیای

چون تو بهش نیاز داری

نه اون به تو 

این و بفهم


00000

چگونه از شبیه شدن به کسانی که از آنها نفرت داریم می ترسیم، و چگونه ترس هایمان همیشه به سرمان می آیند. 

انگار که قانونی نانوشته ، ما را در همان مسیری که پدران و مادرانمان در آن گام برداشته اند راه می برد. مثل داستانی که تکرار می شود و ما حتی در داستان زندگی خود نمی توانیم تغییری بدهیم.

مثل عروسک خیمه شب بازی که دست هایی حرکت مان می دهد. دست های سرنوشت ، تقدیر، طبیعت ، خون و خوی آبا و اجدادی مان، یا دست های بی رحم آفریننده.


000

وقتی من نباشم ، شب هاچه کسی او را از کابوس های شبانه اش بیدار خواهد کرد؟
کابوس هایی که من باعث آن هستم .


۴۴۴

می ترسم...

هر لحظه ممکنه خودم و بکشم


0000000

پس پیری اینجوری بود.

به دردهایت عادت می کنی. جزیی از زندگیت می شوند.

شب ها دلت دیگر آغوش کسی را نمی خواهد. حتی تصور هم آغوشی هم حالت را بهم می زند.

به یک رضا و تسلیم از سر ناچاری می رسی. چون خسته تر از آن هستی که بخواهی چیزی را عوض کنی.


000

خواب هایم را به یاد نمی آورم. صبح که بیدار می شوم، به یاد نمی آورم چه خوابی دیده ام.

فراموشی به خواب هایم هم سرایت کرده انگار. فراموشی، یک خواب بدون رویا، یک زندگی بدون خاطره.

یک زمانی خواب هایم رنگی بود. خواب هایم را بیشتر از بیداری دوست داشتم . بعدها خواب هایم تاریک شدند. پر از شب ، خانه های تاریک، چراغ های خاموش.

و حالا توی تاریکی فرو می روم. تاریکی فراموشی.


000

دلم تنگ می شه  برای روزهای بی دغدغه ای که نزدیک عصر از درد به خواب می رفتم. وقتی بیدار می شدم هوا تاریک شده بود.بدون اینکه بلند شوم، توی اتاق نیمه تاریک به صداهای بیرون گوش می دادم.

صدای مامان که داشت توی حیاط چیز می شست یا توی آشپزخانه آشپزی می کرد.

دوست داشتم زمان در آن لحظه متوقف می شد و من همان طور آنجا دراز می کشیدم؛ بدون دغدغه فردا و فرداها، و به صدای زندگی گوش می دادم.

کاش مادرم برای همیشه همان طور جوان و سالم و قوی باقی می ماند.کاش اینقدر برای همه چیز دیر نمی شد.