انگار هزار سال پیش بود که اینجا می نوشتم.
فقط نوح نبود که هزار سال زندگی کرد. بر ما همه، هزار سال گذشته است و نمی دانیم. وگرنه چرا وقتی به پشت سرمان نگاه می کنیم از خود می پرسیم کی این همه راه را رفته ایم ؟ کی اینهمه دیر شد که دیگر فرصت بازگشت نداریم؟ باید هزار سال زندگی کرده باشیم برای اینهمه پیر شدن دلهایمان و فرسودن احساسمان.
مثل مرده ای که برخواسته و در گور خود نشسته ، از خاطر برده که چه بر او گذشته است.
موهامو زدم .
فکر میکردم کف حموم میشینم و زیر گریه میزنم. ولی برعکس سبک شدم. انگار یه بار چندین ساله از رو دوشم برداشته شد.
نمی دونم شاید بعدتر براش عزاداری کنم.
مثل آدمایی که از جنگ ترکش توی تنشون جا مونده و هر از گاهی تکون می خوره، من هم ترکش هایی از گذشته توی قلب و روحم جا مونده که هر از گاهی درد می گیره.
به خاطر هیچ چیز دیگه ای هم نری جهنم
بخاطر چراغ هایی که تو تموم این سال ها توی چشماش روشن و خاموش کردی حتما خواهی رفت.
چراغ هایی که هر بار کم سوتر میشن.
یک زمانی خوندن قصه زندگی آدم ها رو دوست داشتم. نمی دونم لابلای اون ها چه چیزی رو جستجو می کردم. شاید عشق ، امید ، فرصت زندگی و چیزهایی رو که خودم تجربه نکرده بودم در اونها می جستم.
ولی امروز تمام داستان ها و ماجرای تمام زندگی ها و عشق ها برام ، کلیشه ای، تکراری، و پر از ابتذال روزمرگی هستند.
چقدر این احساس آشناست ، چقدر این اواخر توی نگاه و صدا و حرف های آدم ها ، اون رو حس می کنم.
و این فکر که پشت این اتفاق ها هیچ حکمتی نیست و فقط نتیجه اشتباهات آدم هاست، تحملش رو سخت تر می کنه برام.
سلسله های مهم ترک زبان در ایران :
۱. غزنویان
۲. سلجوقیان
۳. خوارزمشاهیان
۴. صفویان
۵. افشاریان
۶. قاجاریان
سلسله های مهم فارسی زبان ایران :
۱. هخامنشیان
۲. اشکانیان
۳. ساسانیان
۴.صفاریان
۵. سامانیان
* فقط محض یادآوری
و درون قلبم جاهای تاریکی است که حتی عشق هم دیگر نمی تواند آنها را روشن سازد.
دیگر هیچ گاه نمی توانم کسی را با تمام قلبم دوست بدارم.
یا عزیز یا عزیز یاعزیز
ذلّت بعظمتک جمیع خلقک
فکفنی شرّ خلقک
و در صدر اون "خلقک" من رو از شر خودم و حماقت هام حفظ کن. آمین
چند روز پیش دیدم آفتاب، لب پنجره، روی گلدان هایم افتاده است.
این یعنی که خورشید کم کم دارد مایل می تابد ، یعنی که چیزی تا پاییز نمانده است.
به گمانم مادرم
خواهر اولی را از عصاره صافی و سادگی جوانی اش آبستن شد
خواهر دومی را از صبر خود
سر سومی باید از کسی لقمه گرفته باشد
چون این همه بدنهادی در مادرم سراغ ندارم
و مرا ازخشم فرو خفته آن روزهایشیانسین چراغلاری
گلسین ایشیکلاری
یکی از قشنگ ترین دعاهایی که مامان می کنه
اینکه بدونی چراغ خونه عزیزانت جایی اون دورها روشن و خونه دلشون آباده
همین کافیه که دلت از بابت اونها قرص باشه
که هستند، که خوش اند، که چراغ خونه شون روشنهدیشب توی خوابم مار می دیدم . مارهای سیاه کوچک و بزرگ
مار تعبیرش " دشمن خانگی " هست. چقدر دور و برم آدم مارصفت هست. چقدر از نزدیکانم ضربه خورده ام.
مامان همیشه می گفت:
" آدام گرک قاباغینا گلنه متحمل اولا "
حالا می بینم راست می گفت.
جز این راه رستگاریی نیست.
خدایا رفتار و گفتارم را مناسب و شایسته سن و سال و موهای سفیدی که روی سرم روییده اند بگردان. آمین !
لطفا چشمها ، خوابها و خاطره هایم رو به من پس بده.
می خواهم دنیا را همان طوری که سال ها می دیدم ببینم .
می دانم آن بیرون دنیا مثل همیشه زیبا و شگفت انگیز و پر از سحر و رمز و راز است ؛مثل دنیای نوجوانی و ابتدای جوانی ام.
ولی پرده ای که روی چشمها و ذهنم افتاده است نمی گذارد دنیا را همان طوری که به خاطر دارم ببینم.
نگذار فراموشی خواب و بیداری ام را در بربگیرد و مثل سیه چاله ای مرا به درون خود بکشد. دستم را بگیر . مرا از این سیاهی که دارد دنیایم را فرامی گیرد بیرون بکش.
دلم برای مثل همیشه دیدن تنگ شده است. دلم برای یک نفس آرامش تنگ شده است.
کتاب ترکی Kirmizi saçli kadin از Orhan Pamuk رو خوندم.
کتاب جذبم نکرد. آن سحرانگیزی دو کتاب قبلی ارهان پاموک رو نداشت. و شاید من از احساس خالی شده ام ، کی می دونه؟
به این "من" جدید عادت کن
به این "من" بعد از کرونا
به این حملات ضعف و خستگی گاه و بیگاه
شاید دیگه هیچ وقت آدم قبلی نشی. باید عادت کنی باهاشون زندگی کنی.
ببخش که خواهر بزرگتر خوبی برات نبودم
ببخش که برات خواهری نکردم
ببخش که گند زدم به زندگیت
ببخش که به آتیش من سوختی
دورت بگردم
یعنی میشه خوشبختی و خنده از ته دلت رو ببینم
چگونه از شبیه شدن به کسانی که از آنها نفرت داریم می ترسیم، و چگونه ترس هایمان همیشه به سرمان می آیند.
انگار که قانونی نانوشته ، ما را در همان مسیری که پدران و مادرانمان در آن گام برداشته اند راه می برد. مثل داستانی که تکرار می شود و ما حتی در داستان زندگی خود نمی توانیم تغییری بدهیم.
مثل عروسک خیمه شب بازی که دست هایی حرکت مان می دهد. دست های سرنوشت ، تقدیر، طبیعت ، خون و خوی آبا و اجدادی مان، یا دست های بی رحم آفریننده.
وقتی من نباشم ، شب هاچه کسی او را از کابوس های شبانه اش بیدار خواهد کرد؟
کابوس هایی که من باعث آن هستم .
پس پیری اینجوری بود.
به دردهایت عادت می کنی. جزیی از زندگیت می شوند.
شب ها دلت دیگر آغوش کسی را نمی خواهد. حتی تصور هم آغوشی هم حالت را بهم می زند.
به یک رضا و تسلیم از سر ناچاری می رسی. چون خسته تر از آن هستی که بخواهی چیزی را عوض کنی.
خواب هایم را به یاد نمی آورم. صبح که بیدار می شوم، به یاد نمی آورم چه خوابی دیده ام.
فراموشی به خواب هایم هم سرایت کرده انگار. فراموشی، یک خواب بدون رویا، یک زندگی بدون خاطره.
یک زمانی خواب هایم رنگی بود. خواب هایم را بیشتر از بیداری دوست داشتم . بعدها خواب هایم تاریک شدند. پر از شب ، خانه های تاریک، چراغ های خاموش.
و حالا توی تاریکی فرو می روم. تاریکی فراموشی.
دلم تنگ می شه برای روزهای بی دغدغه ای که نزدیک عصر از درد به خواب می رفتم. وقتی بیدار می شدم هوا تاریک شده بود.بدون اینکه بلند شوم، توی اتاق نیمه تاریک به صداهای بیرون گوش می دادم.
صدای مامان که داشت توی حیاط چیز می شست یا توی آشپزخانه آشپزی می کرد.
دوست داشتم زمان در آن لحظه متوقف می شد و من همان طور آنجا دراز می کشیدم؛ بدون دغدغه فردا و فرداها، و به صدای زندگی گوش می دادم.
کاش مادرم برای همیشه همان طور جوان و سالم و قوی باقی می ماند.کاش اینقدر برای همه چیز دیر نمی شد.