چقدر دلم می خواست
همین حالا کنارت باشم
اما تو نیستی
تو آنجا در دوردست هایی
و آن دوردست
اصلا متوجه خوش شانسی اش نیست.
نمی دانم گنجشک ها که همه شبیه هم اند
چطور یکدیگر را می شناسند
و نمی دانم چقدر شبیه من هست
که تو دیگر مرا نمی شناسی
جو گندمیه موهام، من پیر شدم دختر
در خاطرههایی دور، زنجیر شدم دختر
من وعدهی خوشبختی در سیر ِ زمان بودم
هی دور شدم از خود، هی دیر شدم دختر
ای عشق
تنها هدف ما آن است
جنگ ها را به تو واگذاریم
پس پیروز شو
تو پیروز شو
و صدای قربانیانت را بشنو
که تو را می ستایند.
زمستان را دوست دارم
که این گریههای زمستان
گریههای پایان عمر نیست
بلکه نشان ِآغاز است
نشانِ امید