من نمی دانستم
معنی "هرگز" را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
ز کدام ره رسیدی، ز کدام در گذشتی؟
که ندیده، دیده، ناگه
به درون دل فتادی ؟
همه عمر چشم بودم ، که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو، که فرو خلید خاری
چه غریبانه تو با یادِ وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
به زیر سایه ی زلف تو آمده است دلم
به غم بگوی که این خسته در پناهِ من است
شوقِ جوانه رفت زِ یاد درخت پیر
ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو
شبی رسید که در آرزوی صبح امید
هزار عمرِ دگر باید انتظار کشید
*حکایت این روزهای ماست.
ای مرغ گرفتار ، بمانی و ببینی
آن روز همایون که به عالم قفسی نیست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست