۷۰۱

من نمی دانستم

معنی "هرگز" را

 تو چرا بازنگشتی دیگر؟


۶۵۱

ز کدام ره رسیدی، ز کدام در گذشتی؟

که ندیده، دیده،  ناگه

به درون دل فتادی ؟


۵۴۶

همه عمر چشم بودم ، که مگر گلی بخندد

دگر ای امید خون شو، که فرو خلید خاری


۵۳۴

چه غریبانه تو با یادِ وطن می نالی

من چه گویم که غریب است دلم در وطنم


۵۳۳

به زیر سایه ی زلف تو آمده است دلم

به غم بگوی که این خسته در پناهِ من است


۵۳۲

شوقِ جوانه رفت زِ یاد درخت پیر

ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو


۵۳۱

شبی رسید که در آرزوی صبح امید

هزار عمرِ دگر باید انتظار کشید



*حکایت این روزهای ماست.


۵۳۰

ای مرغ گرفتار ، بمانی و ببینی

آن روز همایون که به عالم قفسی نیست


362

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت

این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست