۵۵۷

من یاد گرفته ام چگونه استخوانم را

مثل لولای در جا بیندازم


249

رو به راهم 

رو به همان راهی که رفتی. 


99

باد که می آید
خاکِ نشسته بر صندلی بلند می شود
می چرخد در اتاق
دراز می کشد کنار زن ،
فکر می کند

به روزهایی که لب داشت.


98

می خواستم بمانم
رفتم.
می خواستم بروم
ماندم.
نه رفتن مهم بود و نه ماندن.
مهم
من بودم

که نبودم...


97

کدام پل
در کجای جهان
شکسته است

که هیچکس به خانه اش نمی رسد.