۶۳۸

رویای فردا ، مایه شادی است. اما شادی فردا چیز دیگری است.

و خوشبختانه  هیچ چیز آن به رویایی که از آن در سر می پروردیم ، مانند نیست.


۶۳۷

ناتانائیل، هرگز آرزو مکن که باز طعم آب های گذشته را بچشی.

در پی آن مباش که در آینده، گذشته را بازیابی. 

تازگی بی همانند هر لحظه را دریاب و شادمانی هایت را تدارک مبین.

بدان که به جای شادی تدارک یافته، شادی دیگری تو را به شگفتی خواهد افکند.


۶۳۶

ناتانائیل ، همچنان که می گذری ، به همه چیز نگاه کن و در هیچ جا درنگ مکن. به خود بگو  که تنها خداست که گذرا نیست.


《 تنها خداست که گذرا نیست.》


۵۷۲

اولین ها

اولین بارهای عزیز

اولین بارهای غم انگیز 


۵۸۷

گمان نمی کنم هیچ وقت کسی عمدا به صدای ساعت گوش بدهد. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی ، بعد یک ثانیه تیک تاک می تواند بدون وقفه در ذهنت ، رژه طولانی و رو بزوال زمانی را که نمی شنیدی بوجود بیاورد.


۵۸۶

من این ساعت را به تو می دهم ، نه برای اینکه به یاد زمان باشی ، بلکه برای آنکه گاه و بیگاه بتوانی زمان را فراموش کنی و تمام نَفَسَت را برای فتح آن حرام نکنی.

هیچ نبردی فتح نمی شود،  حتی در هم نمی گیرد. میدان نبرد، تنها،  ابلهی و نومیدی بشر را به رخش می کشاند. و پیروزی ، خیال باطل فیلسوف ها و احمق هاست .


۴۶۲

اما در پایان اندوهت به شادی و آرامش بدل می شود، و اشک های تلخت ، اشک های اندوه لطیف خواهد بود که دل را می پالاید و از گناه می رهاند. 


۴۶۰

ﻓﮑﺮ ﺯﻧﺪگی ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﯿﺪ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.

ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ  ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ  ﺍﻧﺲ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ  ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﻧ ﯿﺎﯼ ﺩ ﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩِ ﻣـﻦ  ﻣﯽ ﺧﻮﺭ ﺩ؟ 

حس ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ  ﮐﻪ  ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍ ﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ، ﺑﺮﺍ ﯼ ﯾﮑﺪﺳﺘﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﯼ ﺑﯿﺤﯿﺎ، ﭘﺮﺭﻭ، ﮔﺪﺍﻣﻨﺶ، ﻣﻌﻠﻮﻣﺎ ﺕ ﻓﺮﻭﺵ و ﭼﺸﻢ ﻭ ﺩﻝ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ  ﻓﺮﺍﺧﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.


۴۵۰

چشمهایش به حالتی شگفت زده، باز بودند. چنانکه گویی دیوارها هم  مایه تعجب او می شدند. هوا هم. روز و شب هم.

و انگار از این که بود ، راه می رفت، نفس می کشید و سرما را تا دل استخوان هایش احساس می کرد، در شگفت بود.

انگار از اینکه مادری او را زاییده است، شیرش داده و بزرگش کرده است، به حیرت بود.

چنین چیزی راست است؟ ممکن است؟ چقدر چیزهای عجیب و باورنکردنی در این دنیا پیدا می شوند.


۴۴۳

دانایی مثل تیزاب  است و قلب انسان را می خورد و مرد دانا نمی تواند مثل دیگران، نادان شود و خود را به حماقت بزند.

کسی که  احمق است از نادانی خود رنج نمی برد، ولی آنکس که حقیقتی را دریافته نمی تواند خود را همرنگ احمق ها نماید.


۴۴۳

دانایی مثل تیزاب  است و قلب انسان را می خورد و مرد دانا نمی تواند مثل دیگران، نادان شود و خود را به حماقت بزند.

کسی که  احمق است از نادانی خود رنج نمی برد، ولی آنکس که حقیقتی را دریافته نمی تواند خود را همرنگ احمق ها نماید.


۴۴۱

یک انسان را اگر گرفتار اندوه نمایید از کرده های گذشته پشیمان می  شود ، 

ولی  همین که اندوه او از بین رفت،به وضع اول برمی گردد و همانطور خودخواه و بیرحم می شود.


۴۳۳

آنها به حیطه قوانینی تجاوز کردند که تعیین می کردند چه کسی باید دوست داشته شود و چگونه و تا چه اندازه.


۴۳۰

آمو گفت: " می دانی وقتی آدم ها را آزرده کنی چه اتفاقی می افتد؟

وقتی آدم ها را آزرده می کنی، آنها تو را کمی کمتر دوست خواهند داشت."


۴۲۹

بوها ،مثل موسیقی ، خاطرات را حفظ می کنند.

او نفس عمیقی کشید و آن را برای بعدها در خودش حفظ کرد.


386

بابالنگ دراز 

من همین که هستی دوستت دارم 

حتی سایه ات که هرگز به آن نمی رسم. 


385

بابا لنگ دراز عزیز 

بعضی آدمها را نمی شود داشت 

فقط می شود دوستشان داشت 


236

شازده کوچولو گفت :گلی هست... 

و من گمان می کنم که آن گل مرا اهلی کرده است.

روباه گفت: اگر آدم گذاشت اهلیش کنند، 

بفهمی نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشد. 


235

روباه گفت :آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند 

اما تو نباید فراموش کنی 

تو هر چه را اهلی کنی، برای همیشه در برابر آن  مسئولی. 


234

روباه گفت: تو اگر دوست می خواهی، مرا اهلی کن. 

شازده کوچولو پرسید :اهلی کردن یعنی چه؟ 

روباه پاسخ داد :یعنی علاقه ایجاد کردن. 


231

شازده کوچولو پرسید :از کجا بفهمم وابسته شدم؟ 

روباه جواب داد: تا وقتی هست نمی فهمی. 


166

تقدیر همیشه در راه است،
مثل گلوله ای که زندگی به سوی خودش شلیک می کند؛
آدم بی آنکه بداند حائل می شود.

وقتی تقدیر بر سینه اش نشست آرام می گیرد.


165

تاریخ مثل یک صفحه کاغذ است که ما روی پهنه آن زندگی می کنیم
و درد می کشیم، دردی به پهنای کاغذ.
وقتی گذشتیم در پرونده تاریخ به شکل خطی دیده می شویم،

همان خط لبه کاغذ.


164

وقتی جاده ای می سازند هیچ جای آن فرعی نیست،

وگرنه آدم هیچ وقت به مقصد نمی رسد.


163

از چه کسی می‌توانم این سوال را بپرسم (با این امید که پاسخی بیابم)؟

آیا بدونِ کسی که دوستش داشته‌ای، قادر به زندگی بودن، به معنای این است که او را کم‌تر از آن چه فکر می‌کردی دوست داشتی؟


143

گفت : چرا همه ش دنبال معنای دیگری هستی....
این یک دوستی ساده است !!
-آب دهانم را قورت دادم ...

« دوستی یک زن و مرد هیچ وقت ساده نیست .»


112

بدا به حال دلهایی که بیش از اندازه محفوظ بوده اند،
هنگامی که سودا راه به دل باز می کند،

آنکه عفیف تر است، بی دفاع تر است.


111

مردم در کار محبت همچون فروشندگان خرده پا هستند،

آن را خرده خرده عرضه می کنند.


110

اگر بیشعورها عاشق می شوند فقط به یک دلیل است:

می خواهند در هیچ چیز کم نیاورند از جمله عشق !


109

هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت ،

باید آنها را همانگونه که یک بار اتفاق افتاده اند فقط تنها به خاطر آورد !


106

آرام؟
آرام برای چه باید گرفت؟
وقتی بمیریم ، خود به خود آرام می گیریم!

پیش از آنکه بمیریم که نباید بمیریم!


76

چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟

و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟


75

آدمی همیشه از غم و اندوه کسانی می‌گوید که می‌مانند،

اما تا به حال درباره آنان که می‌روند فکر کرده‌ای؟


74

گفت خیلی میترسم، گفتم چرا؟
گفت چون از ته دل خوشحالم...
این جور خوشحالی ترسناک است…
پرسیدم آخر چرا؟
و او جواب داد :

وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد.


71

نوشتن برای تو،

وقتی ندانی که برایت نوشته ام به چه درد می خورد ؟


67

وقتی که دیگر دلواپس آن نباشیم که در چشم محبوبمان چگونه دیده شویم

معنایش این است که دیگر عاشق نیستیم.


61

آنتیگونه: تو تاحالا عاشق شدی؟
تیرسیاس: عشق خطرناکه خانوم!
آنتیگونه: چرا!؟

تیرسیاس: چون نمی‌ذاره از چیزای خطرناک بترسی!


52

من همیشه به تصمیمِ اول، احترام می‌گذارم.

تصمیمِ اولی که به ذهن‌ت می‌زند،

با همه‌ی جان گرفته می‌شود.

تصمیمِ دوم با عقل و تصمیمِ سوم با ترس...


50

شازده کوچولو پرسید:
_ پس آدم ها کجا هستند؟ آدم در بیابان احساس تنهایی می‌کند.
مار گفت:

_ با آدم‌ها نیز آدم احساس تنهایی می‌کند.


48

میلیون‌ها و میلیارد‌ها آدم توی این دنیا هستند
و همه‌شان می‌توانند بی‌تو زندگی کنند،

آخر من بدبخت چرا نمی‌توانم؟


19

شازده کوچولو از گل پرسید آدم ها کجان؟

گل گفت:باد به اینور و آنورشان می برد!
این بی ریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده!


18

می خواهم اقلا یک نفر باشد

که من با او از همه چیز همان طور حرف بزنم که با خودم حرف می زنم .


17

ما زن ها رسم خوبی داریم،

زمانه که سخت می گیرد،

شروع می کنیم به کوتاه کردن

ناخن ها،موها، حرف ها، رابطه ها!