۴۵۰

چشمهایش به حالتی شگفت زده، باز بودند. چنانکه گویی دیوارها هم  مایه تعجب او می شدند. هوا هم. روز و شب هم.

و انگار از این که بود ، راه می رفت، نفس می کشید و سرما را تا دل استخوان هایش احساس می کرد، در شگفت بود.

انگار از اینکه مادری او را زاییده است، شیرش داده و بزرگش کرده است، به حیرت بود.

چنین چیزی راست است؟ ممکن است؟ چقدر چیزهای عجیب و باورنکردنی در این دنیا پیدا می شوند.