در جادههای مه آلود خیال
این تویی در آن طرف پشت میله ها رها
این منم در این طرف پشت میله ها اسیر
دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر خسته ام از این کویر
پرنده های زخمی
یا خوب می شوند و می پرند
یا خوب نمی شوند و می میرند.
پرنده من اما
درست وقتی که خوب شد، مرد.!
به گمانم کسی
تمام جاده ها را جمع کرده
توی جیبش گذاشته و به خانه اش رفته،
نه کسی می آید ،نه کسی می رود.
آدمها همدیگر را پیدا میکنند
از فاصله های خیلی دور
از ته نسبت های نداشته
انگار جایی نوشته بود که اینها باید کنار هم باشند.
نگران نباش گردوی پیر!
حالا هزار پاییز است
که گاه میآیند وُ
هزار بهار است که گاه میروند،
هیچ پرندهای
آشیانِ پرندهی دیگری را تصرف نخواهد کرد.
تنها بودیم در آن خانه ی کوچک
از پشت سر چشم هایت را گرفتم
وباخنده نام خودم را پرسیدم
این برای من فقط یک شوخی بود
اما تو واقعا فکر کردی.
فراموش می شوم
راحت تر از ردپایی بر برف
که زیر برفی تازه دفن می شود
راحت تر از خاطره ی عطر گیجی در هوا
که با رهگذری تازه از کنارت رد می شود
و راحت تر از آن که فکر کنی،
فراموش می شوم.