پس پیری اینجوری بود.
به دردهایت عادت می کنی. جزیی از زندگیت می شوند.
شب ها دلت دیگر آغوش کسی را نمی خواهد. حتی تصور هم آغوشی هم حالت را بهم می زند.
به یک رضا و تسلیم از سر ناچاری می رسی. چون خسته تر از آن هستی که بخواهی چیزی را عوض کنی.