ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سالی که گذشت چیزهایی رو تجربه کردم که هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم.چیزهایی که حتی نمی تونم بیانشون کنم.
از آدمها چیزهایی دیدم که باورش برام سخت بود. انگار یک نقاب از روی همه چیز و همه کس برداشته شده .
و شوکه شده ام واقعیتش. یک شکل دیگه زندگی رو تجربه می کنم انگار. همه چیز وارونه شده انگار. توی یک سرگیجه گرفتار شدم انگار.
آدم ها آدم ها آدم ها... معماهای حل نشدنی... موجودات ناشناخته...صدها چهره دارند انگار...هیچ وقت نشناخته بودمشون
تمام رشته هایی که قلبم رو بهشون متصل می کرد پاره شده انگار...انگار...انگار
سرگبجه...سرگیجه...سرگیجه
بیمارستان که بودیم آماده بودم برای رفتن. هیچ ترسی نداشتم. هیچ چیزی که من و به زندگی پیوند بده نمونده . هیچ کس...هیچ چیز...هیچ
سبک شده بودم... جدا...بریده...گسیخته
پایان این داستان شاید نزدیکه