فرزند مگر نداشت صیاد؟
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
ولیکن با که گویم راز، چون محرم نمی بینم
قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت
چه روزها که بدون تو سالها شد و رفت
ای کم شده وفای تو و افزون جفای تو
ای قرار دل طوفانی بی ساحل من
سایه ات از سرِ تنهاییِ من ، کم نشود
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
من کشوری نبوده ام ، ایجاد کن مرا !
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست ؟
جانم به لب آمد ولی جانت سلامت
بی سبب درد که هم قافیه با مرد نشد
پاییز بدون من مبارک بادت
ز کدام ره رسیدی، ز کدام در گذشتی؟
که ندیده، دیده، ناگه
به درون دل فتادی ؟
گاهی برایم گریه کن، باران اثر دارد
خسته از هر چه که بود و به خدا هیچ نبود
ای نام کوچکت غم دلخواه زندگیم
من دختری خجالتی ام در حوالی ات
که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد
خوشا بحال کسی که تو سهم او باشی
ای آرزوی چشمم رویت به خواب دیدن
دلت جای دگر بود و غمت کنج دل ما
ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای؟