۷۰۷

یک زمانی خوندن قصه زندگی آدم ها رو دوست داشتم. نمی دونم لابلای اون ها چه چیزی رو جستجو می کردم. شاید عشق ، امید ، فرصت زندگی و چیزهایی  رو که خودم تجربه نکرده بودم در اونها می جستم.

ولی امروز تمام داستان ها و ماجرای تمام  زندگی ها و عشق ها برام ، کلیشه ای، تکراری، و  پر از ابتذال روزمرگی  هستند. 


۷۰۳

روزهایی که بی تو می گذرد، گر چه با یاد توست ثانیه هاش

آرزو باز می کشد فریاد، در کنار تو می گذشت ای کاش


۶۹۷

چقدر این احساس آشناست ، چقدر  این اواخر توی نگاه و صدا و حرف های آدم ها ، اون رو حس می کنم. 

و این فکر که  پشت این اتفاق ها هیچ حکمتی نیست و فقط نتیجه اشتباهات آدم هاست، تحملش رو سخت تر می کنه برام. 


۶۹۵

دلم از راه، پره
دلم از خونه، پره
دلم از مردم شهر؛ دلم از هر کسی که جاتو می دونه، پره


۶۹۴

پشت هم غم روی غم اما دلم حوصله کرد

حوصله حدی داره، از چی نباید گله کرد


۶۹۰

قاصدک های پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد


۶۸۴

دیدم که مرا دیدی و رو گرداندی

من به رسم ادب اما سلامت کردم


۶۸۳

همین که دلم با توئه کافیه

نمی خوام بدونم دلت با کیه


۶۸۲

حقیقت و می دونی و ازم دفاع نمی کنی

کنار تو می میرم و تو اعتنا نمی کنی


۶۸۱

جانم به لب آمد ولی جانت سلامت


۶۶۴

رحم کن بر دلم ، که مسکین است

روز اول که دیدمش گفتم

آنکه روزم سیاه کند، این است!


۶۶۳

رفت.

یادم باشد نبخشمش.


۶۴۲

خسته از هر چه که بود و به خدا هیچ نبود 


۶۳۳

و درون قلبم جاهای تاریکی است که حتی عشق هم دیگر نمی تواند آنها را روشن سازد.

دیگر هیچ گاه نمی توانم کسی را با تمام قلبم دوست بدارم.


۶۲۴

تو رو دوست دارم

مثل عطر شکوفه های سیب

تو رو دوست دارم عجیب

تو رو دوست دارم زیاد


۶۲۳

اگر شعری آرامتان کرد
دعایی به حال شاعر بدحالش کنید

ثواب دارد


۶۲۱

حال مرا دید و کمی آهسته تر رفت
با من مدارا کردنش را دوست دارم


۶۱۸

بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت


۶۱۴

خوشا بحال کسی که تو سهم او باشی


۶۰۸

از وسعت تنهایی ام آنقدر بگویم

تنها کس من بودی و من هیچ کس تو


۶۰۷

دلت جای دگر بود و غمت کنج دل ما 


۶۰۱

حال را باید فهمید

پرسیدن را همه بلدند.


۵۹۹

گفتم چگونه می‌کُشی و زنده می‌کنی؟
با یک نگاه کُشت و نگاهِ دگر نکرد


۵۹۸

رفتنت خواب بدی بود دلم می‌خواهد
که از این خواب پریشان بپرم گریه کنم


از خودِ صبح فقط منتظرم شب برسد
تا پتو را بکشم روی سرم گریه کنم


۵۸۵

باران ببارد میروی باران نبارد میروی
این بغض بی صاحب چرا از تو ندارد پیروی؟


۵۶۳

نمی دانم گنجشک ها که همه  شبیه هم اند

چطور یکدیگر را می شناسند

و نمی دانم چقدر شبیه من هست 

که تو دیگر مرا نمی شناسی


۵۹۹

جو گندمیه موهام، من پیر شدم دختر
در خاطره‌هایی دور، زنجیر شدم دختر
من وعده‌ی خوشبختی در سیر ِ زمان بودم
هی دور شدم از خود، هی دیر شدم دختر

۵۹۸

هزار مرغ دریایی در سینه من گرفتارند

اگر این پنجره باز شود. 


۵۹۴

سلام للذین أحبهم عبثا

سلام بر کسانی که بیهوده دوستشان دارم


۵۹۳

زبان حال دلم را کسی نمی فهمد

کتیبه های ترک خورده خواندنش سخت است


۵۸۵

یک آدم دیگه از زندگیم حذف شد.


۵۸۳

ببخش که خواهر بزرگتر خوبی برات نبودم

ببخش که برات خواهری نکردم

ببخش که گند زدم به زندگیت

ببخش که به آتیش من سوختی

دورت بگردم

یعنی میشه خوشبختی و خنده از ته دلت رو ببینم 


۵۷۴

ازعشق هر چیزی که میشناسم و از من گرفتی
تو، تو باقی مونده ی احساسم و از من گرفتی


۵۷۳

نترس، آدم دم رفتن همش دلشوره میگیره
دو روز بگذره  این دلشوره ها از خاطرت میره
بهت قول میدم سخت نیست لااقل برای تو
راحت باش ، دورم از تو  و از دنیای تو


۵۷۲

پا گذاشت تو زندگیم ، پاشو پس کشید و رفت

 دور شد... صبر کرد ، سوختنم و دید و رفت


۵۷۱

آدما میان برن که رد بشن به زور
رهگذر شدن همه هی عبور و هی عبور


00000

چگونه از شبیه شدن به کسانی که از آنها نفرت داریم می ترسیم، و چگونه ترس هایمان همیشه به سرمان می آیند. 

انگار که قانونی نانوشته ، ما را در همان مسیری که پدران و مادرانمان در آن گام برداشته اند راه می برد. مثل داستانی که تکرار می شود و ما حتی در داستان زندگی خود نمی توانیم تغییری بدهیم.

مثل عروسک خیمه شب بازی که دست هایی حرکت مان می دهد. دست های سرنوشت ، تقدیر، طبیعت ، خون و خوی آبا و اجدادی مان، یا دست های بی رحم آفریننده.


000

وقتی من نباشم ، شب هاچه کسی او را از کابوس های شبانه اش بیدار خواهد کرد؟
کابوس هایی که من باعث آن هستم .


0000000

پس پیری اینجوری بود.

به دردهایت عادت می کنی. جزیی از زندگیت می شوند.

شب ها دلت دیگر آغوش کسی را نمی خواهد. حتی تصور هم آغوشی هم حالت را بهم می زند.

به یک رضا و تسلیم از سر ناچاری می رسی. چون خسته تر از آن هستی که بخواهی چیزی را عوض کنی.


000

خواب هایم را به یاد نمی آورم. صبح که بیدار می شوم، به یاد نمی آورم چه خوابی دیده ام.

فراموشی به خواب هایم هم سرایت کرده انگار. فراموشی، یک خواب بدون رویا، یک زندگی بدون خاطره.

یک زمانی خواب هایم رنگی بود. خواب هایم را بیشتر از بیداری دوست داشتم . بعدها خواب هایم تاریک شدند. پر از شب ، خانه های تاریک، چراغ های خاموش.

و حالا توی تاریکی فرو می روم. تاریکی فراموشی.


000

دلم تنگ می شه  برای روزهای بی دغدغه ای که نزدیک عصر از درد به خواب می رفتم. وقتی بیدار می شدم هوا تاریک شده بود.بدون اینکه بلند شوم، توی اتاق نیمه تاریک به صداهای بیرون گوش می دادم.

صدای مامان که داشت توی حیاط چیز می شست یا توی آشپزخانه آشپزی می کرد.

دوست داشتم زمان در آن لحظه متوقف می شد و من همان طور آنجا دراز می کشیدم؛ بدون دغدغه فردا و فرداها، و به صدای زندگی گوش می دادم.

کاش مادرم برای همیشه همان طور جوان و سالم و قوی باقی می ماند.کاش اینقدر برای همه چیز دیر نمی شد.


51

آرام
شده‌ام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگ‌هایش را

باد برده باشد!


49

خدایا!
یا نوری بیفکن یا توری

ماهی کوچکت از تاریکی این اقیانوس میترسد!