یک زمانی خوندن قصه زندگی آدم ها رو دوست داشتم. نمی دونم لابلای اون ها چه چیزی رو جستجو می کردم. شاید عشق ، امید ، فرصت زندگی و چیزهایی رو که خودم تجربه نکرده بودم در اونها می جستم.
ولی امروز تمام داستان ها و ماجرای تمام زندگی ها و عشق ها برام ، کلیشه ای، تکراری، و پر از ابتذال روزمرگی هستند.
روزهایی که بی تو می گذرد، گر چه با یاد توست ثانیه هاش
آرزو باز می کشد فریاد، در کنار تو می گذشت ای کاش
چقدر این احساس آشناست ، چقدر این اواخر توی نگاه و صدا و حرف های آدم ها ، اون رو حس می کنم.
و این فکر که پشت این اتفاق ها هیچ حکمتی نیست و فقط نتیجه اشتباهات آدم هاست، تحملش رو سخت تر می کنه برام.
و درون قلبم جاهای تاریکی است که حتی عشق هم دیگر نمی تواند آنها را روشن سازد.
دیگر هیچ گاه نمی توانم کسی را با تمام قلبم دوست بدارم.
رفتنت خواب بدی بود دلم میخواهد
که از این خواب پریشان بپرم گریه کنم
نمی دانم گنجشک ها که همه شبیه هم اند
چطور یکدیگر را می شناسند
و نمی دانم چقدر شبیه من هست
که تو دیگر مرا نمی شناسی
جو گندمیه موهام، من پیر شدم دختر
در خاطرههایی دور، زنجیر شدم دختر
من وعدهی خوشبختی در سیر ِ زمان بودم
هی دور شدم از خود، هی دیر شدم دختر
ببخش که خواهر بزرگتر خوبی برات نبودم
ببخش که برات خواهری نکردم
ببخش که گند زدم به زندگیت
ببخش که به آتیش من سوختی
دورت بگردم
یعنی میشه خوشبختی و خنده از ته دلت رو ببینم
نترس، آدم دم رفتن همش دلشوره میگیره
دو روز بگذره این دلشوره ها از خاطرت میره
بهت قول میدم سخت نیست لااقل برای تو
راحت باش ، دورم از تو و از دنیای تو
چگونه از شبیه شدن به کسانی که از آنها نفرت داریم می ترسیم، و چگونه ترس هایمان همیشه به سرمان می آیند.
انگار که قانونی نانوشته ، ما را در همان مسیری که پدران و مادرانمان در آن گام برداشته اند راه می برد. مثل داستانی که تکرار می شود و ما حتی در داستان زندگی خود نمی توانیم تغییری بدهیم.
مثل عروسک خیمه شب بازی که دست هایی حرکت مان می دهد. دست های سرنوشت ، تقدیر، طبیعت ، خون و خوی آبا و اجدادی مان، یا دست های بی رحم آفریننده.
وقتی من نباشم ، شب هاچه کسی او را از کابوس های شبانه اش بیدار خواهد کرد؟
کابوس هایی که من باعث آن هستم .
پس پیری اینجوری بود.
به دردهایت عادت می کنی. جزیی از زندگیت می شوند.
شب ها دلت دیگر آغوش کسی را نمی خواهد. حتی تصور هم آغوشی هم حالت را بهم می زند.
به یک رضا و تسلیم از سر ناچاری می رسی. چون خسته تر از آن هستی که بخواهی چیزی را عوض کنی.
خواب هایم را به یاد نمی آورم. صبح که بیدار می شوم، به یاد نمی آورم چه خوابی دیده ام.
فراموشی به خواب هایم هم سرایت کرده انگار. فراموشی، یک خواب بدون رویا، یک زندگی بدون خاطره.
یک زمانی خواب هایم رنگی بود. خواب هایم را بیشتر از بیداری دوست داشتم . بعدها خواب هایم تاریک شدند. پر از شب ، خانه های تاریک، چراغ های خاموش.
و حالا توی تاریکی فرو می روم. تاریکی فراموشی.
دلم تنگ می شه برای روزهای بی دغدغه ای که نزدیک عصر از درد به خواب می رفتم. وقتی بیدار می شدم هوا تاریک شده بود.بدون اینکه بلند شوم، توی اتاق نیمه تاریک به صداهای بیرون گوش می دادم.
صدای مامان که داشت توی حیاط چیز می شست یا توی آشپزخانه آشپزی می کرد.
دوست داشتم زمان در آن لحظه متوقف می شد و من همان طور آنجا دراز می کشیدم؛ بدون دغدغه فردا و فرداها، و به صدای زندگی گوش می دادم.
کاش مادرم برای همیشه همان طور جوان و سالم و قوی باقی می ماند.کاش اینقدر برای همه چیز دیر نمی شد.